اخلاص


شیخ عباس قمی (ره) در جلد اول سفینةالبحار از کتاب مختصر الاحیاء شیخ شرف الدین بن مونس نقل می کند که ایشان در باب اخلاص نوشته است:

هرکس عمل خود را از روی خلوص انجام دهد اگرچه توجه و منظوری هم نداشته باشد آثار و برکت اخلاص برای خودش و همچنین بازماندگانش تا قیامت پایدار خواهد ماند. از آن قبیل است آنچه گفته اند که وقتی خداوند آدم علیه السلام را به زمین فرستاد، دسته های مختلف حیوانات برای زیارت و عرض سلام نزد او می آمدند و آن حضرت برای هر دسته به مقداری که شایسته بودند دعا می کرد.

یک دسته از آهوها خدمت آدم علیه السلام رسیدند ، برای آنها دعا کرد و بر پشت شان دست کشید و نافه ی مُشک بر اثر همین عمل در آن دسته به وجود آمد. وقتی در بیابان با سایر آهوان برخورد کردند از آنها سوال کردند:«از کجا این امتیاز را پیدا کردید که نافه ی مُشک در شما به وجود آمد؟»

گفتند:«ما به دیدار برگزیده ی خدا حضرت آدم علیه السلام رفتیم، او برایمان دعا کرد و دست بر پشت مان کشید؛ از این رو دارای نافه ی مُشک شدیم.»

آنها نیز به این امید به زیارت حضرت آدم علیه السلام رفتند، برای آن دسته هم دعا کرد و دست بر پشت شان مالید؛ ولی اثری نبخشید.

به آهوان صاحب مُشک گفتند:«ما هم مثل شما حضرت آدم را زیارت کردیم و برای ما نیز دعا کرد و دست بر پشت مان مالید، چه شد که آن امتیاز به ما داده نشد؟»

جواب دادند:«چون شما این زیارت را از روی اخلاص انجام ندادید و منظورتان این بود که خداوند شما را هم صاحب نافه ی مُشک کند.»

منبع:هزار و یک حکایت اخلاقی ص208 و 209

مولف:محمد حسین محمدی

داستانی جالب

مرد عرب نگران بود نزد پیامبر آمدعرض کرد اکنون حدود دو سال است که خدا فرزند پسری به من داده است، من و همسرم هر دو سفید پوستیم ولی بچه ی ما سیاه به د نیا آمده است

در طول این دو سال نگران نبودم که این پسر فرزند من نباشداما کسی در دلم نگرانی ای ایجاد کرد و گفت: همسرت به تو خیانت کرده است و این پسر، پسر تو نیست چرا که همرنگ تو به دنیا نیامده است، اکنون این فکر تمام وجودم راه فرا گرفته است که نکند همسرم به من خیانت کرده باشد و این پسر، فرزند من نباشد.

پیامبر(ص) فرمودند:

به بیرون از مدینه برو آدرسی به او داده و فرمودند: در این محل جوانی مشغول به کار است و در حال ساختن خانه ای می باشد، او را پیدا کن و فرزندت را کنار او رها کرده و نظاره گر باش اگر فرزندت به نزد او رفت بدان حلال زاده است اما اگر پسرت از آن جوان دوری کرد نطفه اش از تو نیست.

مرد چنین کرد

بیرون از مدینه رفته و آدرسی را که پیامبر دادهb بودند پیدا کرد، جوان را دید

فرزندش را کنار او رها کرد و خود عقب رفت، کودک کمی به مرد که در حال کار کردن بود نگاه کرد، کمی اطراف او راه رفت و اطرافش را نگاه کرد مرد عرب ایستاده بود و از دور تماشا می کرد که کودک چه می کند، در دلش غوغایی بود، دید پسرکش گوشه ی پیراهن جوان را گرفت و تکان داد و دستهایش را باز کرد تا جوان او را بغل کند.

دید که جوان دست از کار شست و کودک را بغل کرد، از دور لبخند کودک و آن مرد جوان را دید دلش آرام گرفت

به نزد جوان آمده و سلام کرد و کودک را خواست که از آغوش جوان بگیرد، کودک خودش را به آغوش مرد جوان چسبانیده بود.

بالاخره پدر، پسرش را گرفته و از مرد جوان عذر خواست و خداحافظی کرد

به مدینه و مسجد پیامبر آمد و ماجرا تعریف کرد.

رسول گرامی اسلام به او فرمودند: شک نکن که این پسر فرزند توست و ممکن است در اعقاب تو فردی سیاه بوده باشد که این فرزند به او تمایل پیدا کرده و نطفه به شکل او منعقد شده است

مرد عرب از رسول گرامی اسلام پرسید : می شود آن جوان را به من معرفی کنید

حضرت فرمودند: او برادر و عموزاده ی من علی بن ابیطالب است

سپس رو به عرب فرمودند :

کذب من زعم انه ولد من

حلال و هو یبغض علیا

دروغ می گوید آنکس که می گوید حلال زاده است اما با علی دشمنی دارد.

منبع:

امالی صدوق، ص ۲۰۹

بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۱۴۷



یامهدی ادرکنی

 

جناب حجة الاسلام علی مرعشی به نقل جناب حاج جواد خلیفه و ایشان از پدرش شیخ صادق و او به نقل از حاج محمد، دایی اش فرمود:

روزی در کنار شط کوفه پس از گرفتن وضو، آماده ی نماز بودم، ناگهان شخصی به نزدم آمده و از من به اصرار خواست تا با او به مسجد سهله برویم، وقتی با او به مسجد سهله آمدیم، در بسته بود!

آن مرد ناگهان چنین صدا زد:«خضر، خضر!»

کسی از داخل مسجد چنین پاسخ داد:«بلی مولا!»

آنگاه همان مرد در بزرگ مسجد سهله را با آن کلون بزرگ باز کرد و ما به اتفاق یکدیگر وارد مسجد شده و نماز گزاردیم. آن شب را تا به صبح در مسجد ماندم، خسته شدم، پس با آن مرد خداحافظی کرده و از جایم برخاستم تا به خانه بازگردم.

وقتی به در مسجد رسیدم، با حیرت آن را بسته یافتم، با ناراحتی به سراغ خادم رفته و اعتراض کنان از علت بسته بودن در پرسیدم، او با تعجب گفت:«من از اول شب در مسجد سهله را بسته بودم و دیگر آن را باز نکرده بودم. شما در مسجد چه می کردید و چگونه وارد شدید؟»

آن وقت بود که فهمیدم آن شب را خدمت حضرت بقیة الله اعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گذرانده ام و حضرت خضر علیه السلام را نیز دیده ام.

منابع:

برگرفته از کتاب تشرف یافتگان از مجموعه شمیم عرش، پژوهشکده تزکیه اخلاقی امام علی علیه السلام





 

داستانی درمورداخلاص ازآیت الله قرائتی(حفظه الله)

عالمی در مشهد بود که اگر می‌ایستاد تمام علما و مراجع پشت سرش نماز می‌خواندند. مرحوم شد به نام آیت‌الله میرزا جواد تهرانی. از اولیای خدا بود. ایشان زمان شاه به من فرمود که شما یک چند ماهی مشهد بیا و کلاسداری را برای طلبه‌های جوان بگو. اطاعت کردیم، خانه‌ قم را اجاره دادیم، مشهد اجاره کردیم، اسباب‌کشی، رفتیم با امام رضا(ع) یک قرارداد ببندیم.

طوری نیست. گفتیم: یا امام رضا(ع) ما چند ماه اینجا می‌مانیم سخنرانی می‌کنیم از هیچ‌کس هم پول نمی‌گیریم. تو هم امام رضا هستی از خدا بخواه من صد در صد مخلص باشم. حرف‌هایمان را با امام رضا(ع) زدیم و کلاس‌ها شروع شد. انواع کلاس‌ها چند ماه، یکی از این کلاس‌ها شلوغ بود، در مسجد هم تنگ بود، بعد از جلسه وقتی داشتیم می‌رفتیم، مثل ته قیف در تنگ بود. ما هم قاطی جمعیت می‌رفتیم.

یک نفر رویش را عقب کرد و من را دید ولی محل نگذاشت. ببین چنین کرد. بعد چنین کرد. من یک چیزی‌ام شد گفتم: یا نگاه نکن، یا اگر دیدی من پشت سر تو هستم بگو: حاج آقا ببخشید، بفرما جلو! یک چیزی بگو. یعنی قشنگ چنین کرد و بعد هم اینطور کرد. تا یک چیزی‌ام شد فهمیدم اخلاص نیست.

چون قرآن می‌گوید: علامت اخلاص این است که نه پول بخواهد نه تشکر. من از اینها پول نمی‌گرفتم، اما توقع بفرما جلو، حاج آقا ببخشید، چیزی، می‌خواستم بگوید. ما دیدیم اِ… خودمان را از جمعیت کنار کشیدیم و کنار مسجد نشستیم و یک خرده فکر کردیم و گفتم: بله، با خدا که نمی‌شود شوخی کرد. حضرت عباسی در دلم این بود که اینها از من تشکر کنند و نکردند در ذوقم خورد.

خانه‌ آیت الله میرزا جواد آقا رفتم. گفتم: آقا شما یادتان هست به من فرمودید بیایم مشهد کلاس بگذارم؟ آمدم و کلاس گذاشتم و چند ماه گذشت با امام رضا(ع) هم یک چنین حرف‌هایی رفتیم زدیم، چند ماه گذشته هم عمر ما رفت، هم پول نگرفتیم و هم اخلاص نداریم.

«خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَة» (حج/۱۱) تا این را به ایشان گفتیم، قصه را هم گفتم که کنار در به من تعارف نکردند یک چیزی‌ام شد.

ایشان به گریه زد. یک گریه‌ای کرد. به حدی صدایش بلند شد، با ناله گریه می‌کرد. پیرمرد هشتاد ساله کمر خمیده، اشک‌ها روی ریشش می‌آمد و از ریشش به لباسش می‌چکید. دیدیم عجب حال این پیرمرد به هم خورد. گفتم: آقا گریه نکنید من گناهم دو تا شد!

خیلی ناراحت هستم، شما را ناراحت کردم. ببخشید! باز دیدیم نه ول نمی‌کند، گریه، گریه… چرا امروز چنین شد؟ خلاصه گفتم: آقا ببخشید من بی‌خود به شما گفتم. گفت: برو حرم، به امام رضا(ع) بگو متشکرم که وسط عمر فهمیدم خراب هستم. چون قصه تقریباً برای سی سال پیش بود. سی و سه، چند سال پیش. جوان بودم. گفت: برو به امام رضا بگو متشکرم که وسط عمر فهمیدم اخلاص ندارم. من برای خودم گریه می‌کنم که نکند در هشتاد سالگی لب در کسی به من محل نگذارد، من هم در ذوقم بخورد؟

ما الآن به او چای بدهند به ما ندهند در ذوقمان می‌خورد. اتاق او ده متر باشد اتاق ما نه متر اعصاب ما به هم می‌ریزد. اتاق او ده متر باشد، اتاق این نه متر اعصاب ما به هم می‌ریزد. اصلاً کفش ما تا به تا می‌شود. اصلاً به برنج ما خورشت نرسد. به مختصر چیزی ما به هم می‌ریزیم. برو حرم تشکر کن که وسط عمر فهمیدی مشرک هستی.

منبع:

http://arsalan313.com/blog/1392/05/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AF-%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D8%8C-%DA%86%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%85%D9%86-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85/

داستانی شگفت ازعلامه طهرانی

تاثیرحلال خواری

مرحوم علامه طهرانی می‌گوید: دوستی داشتم از اهل شیراز به نام حاج «مومن» که به رحمت ایزدی واصل شده است، مرد بسیار روشن‌دل , با ایمان و با تقوایی بود و با او عقد اخوت بسته بودم .

می‌گفت؛ مکرر خدمت حضرت حجت‌بن الحسن‌العسکری‌(عج) رسیده‌ام و مطالب بسیاری را ازایشان نقل می‌کرد و از بعضی هم ابا می‌نمود.از جمله این که می‌گفت: یکی از ائمه‌ جماعات شیراز روزی به من گفت؛ بیا با هم به زیارت حضرت علی‌بن موسی‌الرضا‌(ع) برویم، یک ماشین دربست اجاره کرد و برخی از تجار نیزدر معیت او بودند، حرکت نموده به شهر قم رسیدیم و در آنجا یکی دو شب برای زیارت حضرت معصومه‌(س) توقف کردیم و برای من حالات عجیبی پیدا می‌شد و ادراک بسیاری از حقایق را می‌نمودم، یک روز عصر در صحن مطهر آن حضرت به یک شخص بزرگی برخورد کردم و وعده‌هایی به من داد.

به تهران رسیدیم و سپس به طرف مشهد مقدس راه افتادیم از نیشابور که گذشتیم، دیدیم مردی عامی در حالی‌که فقط یک خورجین داشت از کنار جاده به طرف مشهد می‌رود، اهل ماشین گفتند، این مرد را سوار کنیم ثواب دارد.

ماشین توقف کرده من و چند تن از دوستانم پیاده شدیم و از او خواهش کردیم سوار ماشین ما شود، قبول نمی‌کرد تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود، به شرط آن‌که کنار من بنشیند و هر چه بگوید مخالفت نکنم.

سوار شد و کنار من نشست در تمام راه برای من صحبت می‌کرد و از وقایع بسیاری خبر می‌داد و آنچه را که در آینده تا زمان مرگم برایم پیش می‌آید گفت؛ من از اندرزهای او بسیار لذت می‌بردم و آشنایی با چنین شخصی را از موهبت‌ پروردگار و ضیافت حضرت رضا‌(ع) دانستم، کم‌کم رسیدیم به قدم‌گاه به موضعی که شاگرد شوفر از مسافرین گنبدنما می‌گرفتند.