موضوع: "داستان"

هماهنگی دل وزبان

حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتداي كارش بنده يكي از مماليك بني اسرائيل بود .

روزي مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندي امر فرمود و گفت : بهترين اعضايش را برايم بياور .
لقمان گوسفندي كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد . پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندي ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور .
لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد .
 خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! !
لقمان فرمود : اگر دل و زبان با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند ، اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست . خواجه را از اين سخن پسنديده افتاد و او را از بندگي آزاد كرد.

منبع:


طرائق الحقائق ج 1 ص 336

 

 

صلوات

سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.

سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟

فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.

منبع : کارگر، رحیم، داستان ها و حکایت های حج، ص 120

یامهدی ادرکنی

 

جناب حجة الاسلام علی مرعشی به نقل جناب حاج جواد خلیفه و ایشان از پدرش شیخ صادق و او به نقل از حاج محمد، دایی اش فرمود:

روزی در کنار شط کوفه پس از گرفتن وضو، آماده ی نماز بودم، ناگهان شخصی به نزدم آمده و از من به اصرار خواست تا با او به مسجد سهله برویم، وقتی با او به مسجد سهله آمدیم، در بسته بود!

آن مرد ناگهان چنین صدا زد:«خضر، خضر!»

کسی از داخل مسجد چنین پاسخ داد:«بلی مولا!»

آنگاه همان مرد در بزرگ مسجد سهله را با آن کلون بزرگ باز کرد و ما به اتفاق یکدیگر وارد مسجد شده و نماز گزاردیم. آن شب را تا به صبح در مسجد ماندم، خسته شدم، پس با آن مرد خداحافظی کرده و از جایم برخاستم تا به خانه بازگردم.

وقتی به در مسجد رسیدم، با حیرت آن را بسته یافتم، با ناراحتی به سراغ خادم رفته و اعتراض کنان از علت بسته بودن در پرسیدم، او با تعجب گفت:«من از اول شب در مسجد سهله را بسته بودم و دیگر آن را باز نکرده بودم. شما در مسجد چه می کردید و چگونه وارد شدید؟»

آن وقت بود که فهمیدم آن شب را خدمت حضرت بقیة الله اعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گذرانده ام و حضرت خضر علیه السلام را نیز دیده ام.

منابع:

برگرفته از کتاب تشرف یافتگان از مجموعه شمیم عرش، پژوهشکده تزکیه اخلاقی امام علی علیه السلام