یا110
شهادت آرزومه
شهادت آرزومه
به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»
منبع:
کتاب یادگاران،انتشارات روایت فتح
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط زهرا شفيع نيا در 1396/10/03 ساعت 08:35:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |