یا110
شهادت آرزومه
شهادت آرزومه
یکشنبه 96/10/03
به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»
منبع:
کتاب یادگاران،انتشارات روایت فتح
دوشنبه 95/09/01
مرحوم آیت الله العظمی خویی در رابطه با اثرات «بسم الله الرحمن الرحیم» در صورتی که با یقین گفته شود- جریان بسیار جالبی را از شیخ احمد خادم استاد الفقها مرحوم میرزای بزرگ شیرازی نقل کرده اند که وی گفته است: مرحوم میرزا، خادم دیگری داشتند به نام شیخ محمد که پس از فوت مرحوم میرزا ، از همنشینی با مردم کناره گرفت.
روزی شخصی نزد شیخ محمد رفت ، دید هنگام غروب آفتاب چراغ خود را از آب پر نمود و روشن کرد، آن شخص بسیار تعجب کرد و علت آن را از او پرسید.
شیخ محمد در جواب گفت:
پس از فوت مرحوم میرزا از غم و اندوه جدایی از آن بزرگوار ، معاشرت با مردم را قطع نمودم و خانه نشین گردیدم و دلم بسیار گرفته و حزن و اندوه شدید وجودم را فرا گرفته بود. در ساعت های آخر یکی از روزها، جوانی به صورت یکی از طلاب عرب بر من وارد شدو با من انس گرفت و تا غروب نزدم ماند. از بیانات او به قدری لذت بردم که تمام غم و اندوه از دلم برطرف شد. او چند روزی نزدم آمد تا من به او مانوس شدم.
در یکی از روزها که با من صحبت می کرد، به خاطرم آمد که امشب چراغم نفت ندارد. چون در آن وقت رسم چنین بود که مغازه ها را هنگام غروب می بستند و شب همه مغازه ها بسته بود. از این جهت در فکر بودم که اگر برای خرید نفت از منزل خارج شوم، از فیض سخنان ایشان محروم می شوم، و اگر نفت خریداری نکنم ، شب را باید در تاریکی به سر برم.
چون مرا متحیر یافت متوجه من شده و فرمود: تو را چه شده است که به سخنان من خوب گوش نمی دهی؟ گفتم : متوجه گفتار شما هستم.
فرمود: هرگز، درست به آنچه می گویم دل نمی دهی.
گفتم: حقیقت این است که امشب چراغم نفت ندارد.
فرمود: جای تعجب است که این همه ما برایت حدیث خواندیم و از فضیلت «بسم الله الرحمن الرحیم»سخن گفتیم و تو این قدر بهره مند نشدی که از خرید نفت بی نیاز شوی؟
گفتم: یادم نیست حدیثی در این باره فرموده باشید،
فرمود: فراموش کردی که گفتم از خواص و فواید (بسم الله الرحمن الرحیم ) این است که چون آن را به قصدی بگویی، ان مقصود حاصل می شود؟ تو چراغ خود را از آب پر کن، و به این قصد که آب دارای خاصیت نفت باشد بگو «بسم الله الرحمن الرحیم».
من قبول کردم، برخاستم چراغ خود را از آب پر نمودم و در آن هنگام به همان نیّت گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم»، چون آن را روشن کردم، افروخته شد و شعله کشید.
از آن زمان هر گاه چراغ خاموش می شود، آن را از آب پر می کنم«بسم الله الرحمن الرحیم» می گویم و روشن می کنم.
مرحوم آیت الله خویی پس از نقل این جریان فرمودند : تعجب این است که پس از نشر این قضیه و پخش شدن آن بین مردم، آنچه شیخ محمد عمل می کرد از اثر نیفتاد.
منبع :
کتاب صحیفه مهدیه : 43
سه شنبه 95/08/25
یکی از خصوصیات حضرت آیت الله حاج شیخ محمد تقی ستوده، تقوای چشم بود. اگر چشم ایشان در خیابان به نامحرم میافتاد، فوراً چشم خود را بسته، به جهت دیگری روی میگرداند.
خود ایشان بیان میکرد: اگر برای من حتی در خواب هم، چنین منظرهای پیش بیاید، در آنجا هم همین رفتار را دارم و چشمهایم را میبندم.
وی این مطلب را بر یک مطلب کلامی شاهد میگرفت که در عالم برزخ میگویند انسان صفاتش را همراهش دارد و خواب نمودی از برزخ است. میگفت: انسان هر ملکهای که در بیداری دارد، در خواب هم همان حالت را دارد و در برزخ هم همین طور است.
همسرشان نقل میکرد: یک بار کاری با ایشان داشتم و به مسجد رفتم و منتظر شدم تا ایشان از مسجد بیرون بیاید و آن کار را به ایشان بگویم.
همان طور که کنار ایستاده بودم و ایشان بیرون میآمد، گفت: همشیره! فرمایشی داشتید؟
اصلاً نگاه نمیکرد ببیند چه کسی است که من را بشناسد و همان طور که سرشان پایین بود، از من سؤال کرد.
منبع : قنبری، محمد، یادمان آیت الله حاج شیخ محمد تقی ستوده، ص56